انگار روی صندلی سینما نشسته بودیم و داشتیم یکی از صحنههای بازی انفجاریاش را میدیدیم. آن صحنه فوق العاده بوتیک را یادتان هست که حامد بهداد یک دفعه از جا میپرد و میز را خرد و خاکشیر میکند؟
یا همین صحنه دعوای بهداد با شوهر خواهرش(شاهرخفروتنیان) در کافه ستاره که با آن لگد ناگهانیاش شیشة ماشین را درب و داغان میکند؟ همة آن صحنههایی که خیلی از ما را عاشق بازی حامد بهداد کرد جلوی چشمانمان و در اتاق کوچک و تنگ مجله زنده شده بود.
چند برابر آن انرژی مرعوبکنندة بازیهایش را داشت خرج این گفتوگوی دو ساعته میکرد. انگار داشت برای ما یکی دیگر از همان نقشهای «بهدادی»اش را با همان شور و حال بازی میکرد.
حیف که جواد منتظری نبود تا از حرکات دست و سر و بدنش موقع حرف زدن عکس بگیرد. این جوان 33 سالة خراسانی با همان لحن براندوییاش (حتما خیلی کیف میکند که ببیند برای صفت لحنش از عشقش براندو مایه گذاشتهایم) بالا میرفت، پایین میآمد و دایرة کلمات سخت و پیچیدهاش را با هم جفت و جور میکرد و میدان مصاحبه را از آن خود میکرد.
ما هم با خیال راحت، میدان مصاحبه را به او واگذار کردیم تا به تاخت و تاز خودش ادامه بدهد و مارلون براندوی زنده را روبهرویمان ببینیم.
بله، کاملا اغراق است، به قول خودش حامد بهداد کجا و مارلون براندو کجا. ولی روبهرویش که بنشینید و او شروع به حرف زدن بکند، با دیدن میمیک صورت و شنیدن لحن و حرکات بدنش سریع یاد براندو میافتید، بی برو برگرد. اگرچه خودش میگوید: «اینها همه ناآگاهانه است.»
بهداد زیاد اهل گفتوگو و یک جا نشستن نیست و چند بار میخواست قرار همین مصاحبه را لغو کند. ولی پیگیریهای مجید توکلی بالاخره جواب داد. وقتی هم آمد گفت عجله دارد و زود باید برود. از همان لحظهای هم که نشست بیتاب بود و آرام و قرار نداشت.
آنقدر که وقتی میخواستیم روکش نوار را باز کنیم و باز نمیشد حوصلهاش سر رفت و با نگاهی غضبآلود میخواست نوار را بگیرد و بشکند! ای کاش این کار را میکرد تا بزم «بهدادی»مان تکمیل میشد!
گفتوگو را از کجا شروع کنیم؟
نمیدانم...
راستی چرا اینقدر بیتابی؟ بهخاطر فشار عصبی الان هست یا همیشه اینطوری هستی؟
همیشه همینجوری است. اصلا از همینجا شروع کنیم. این بیتابی، این ریتم تند، پسزلزلة یک بیقراری دائمی است. نمیدانم از کجا میآید.
گاهی دیوانهام میکند. واقعیت این است که همهاش ترس از این دارم که در دوران پیری، دچار جنون بشوم. یعنی، عاقبتم ختم به خیر نشود. خدا نکند، خدا نکند این اتفاق بیفتد. من مدتی است که آرزوی مرگ میکنم. ولی مردن توی رختخواب و جنون و سطل و دستمال کاغذی، پرستار استخدام کنم و بچهها حوصلهام را نداشته باشند، وای خدا. هرگز نمیدانم این بیقراری از کجاست.
حالا چرا فکر خوب نمیکنی؟ این که شاید دورانِ پیری لذتبخشی داشته باشی؟
مهم نیست چه قرار است بشود. فقط عاقبتم ختم به خیر شود. سیستم مغزم به هم نریزد.
خب چرا در این سن و سال فکرش را میکنی؟
نمیدانم. تو تمام تلاشت را میکنی که در لحظة حال زندگی کنی، ولی از گذشته، یک باری روی دوش تو هست که آیندهات را رنگآمیزی میکند. امنیت، چه از لحاظ روحی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی در من از بین رفته و گسسته.
زندگی سختی را گذراندی؟
آره. ولی واقعا به کسی مربوط نیست. من تاوان زندگیام را از کسی نخواستم. زندگی سخت برای همه است، ولی کو سخن شیرین، کو سخن شکر همچو مولانا، همچو حافظ، همچون خاقانی و...
چرا شاعر نشدی؟
شاعر،... شعر من این شکلی است. کما این که استاد بلامنازع بازیگری، با بازیاش شعر میگوید. بازیگری مگر چیست؟ انتهای هنر به شعر میرسد.
عالیجناب مارلون براندو (صحبت یکی از اسطورههای بازیگری است) برای من نمونه این شعر و شاعری است. من از کنارش عادی عبور نمیکنم.
براندو؟
بله، شما در پدرخوانده ببینید. هر لحظهاش مثال است. اللهاکبر. در زاپاتا هر لحظه اش مثال است. یعنی براندو، شاعر بازیگری است نه یک بازیگر. بازیگر صرف. او شاعر این پیشه است. بعضیها شاعر پیشهشان هستند. بازیگری بدون شک شعر است. (از داخل کیفش دیوان حافظ را که همیشه همراهش است درمیآورد و دنبال بیتی میگردد و میخواند)
تصویر از این زیباتر؟ از این انتزاعیتر؟ این تصویر است که شعر به ما میدهد. حالا در بازیگری، بازیگری را مارلون براندو برای ما معنی میکند. از براندو میپرسند: نظر شما دربارة بازیگری چیست؟ او میگوید: بازیگری قبل از براندو یا بعد از براندو؟ براندو، رنسانس بازیگری است. کورم، کورم. نمیبینیم بازیگر دیگری به جز مارلون براندو...
تو هم در بازیگری خوبی بودی؟
از تو میپرسم. تو سر مصاحبه با من، مجیزم را گفتی یا اعتقادات را گفتی؟
من باورم را گفتم. این خودباوری همیشه در حامد بهداد هست یا نه؟
نه، من... من اصلا آدم خودکمبینی هستم. در جامعه سر من را کلاه میگذارند و من طلبم را از دولتمردان میخواهم. آقایان... حق منه. من در این سیستم درس خواندم و توی همین سیستم بزرگ شدم و میخواهم مایه مباهات خودم باشم.
دارم از سیاهی و تباهی فرار میکنم. سهم من این نیست. من که بیشرمساری احدالناسی داعیه عاشقی دارم. اگر رکعتی میخوانم برای دل خودم میخوانم. اگر سنا و حمد بزرگی را گفتم برای خودمان گفتیم. ما مجیز کسی را میگوییم که او از مجیز بینیازه و اون خداست. و دیگر متصلان نورانی بهشت.
با چه اطمینانی جواب دادی که گفتی خوب بازی میکنم؟
برای این که بینیازم از تعریف و تکذیب تو. برای این که بود و نبود تو در زندگی من چه تأثیری دارد؟ من یک کار چیپ فرهنگی میکنم. بازیگری گاهی اوقات به نظر من، چیپترین عملیات فرهنگی است. فرهنگ ابتدا به ساکن نوشتن است. متصل به قلم. از هیچ، چیزی ساختن.
این جنونی که میگویی وقتی چراغ دوربین روشن میشود به وجود میآید، این جنون، جنون عشق است یا...
هیجان است. هیجان بازیگری است دیگر. جذبههای سینما را به یادت بیاور. آخ، از سیاهی لشگرها میتوانی بفهمی. چقدر آنها خوباند، عاشق یک دیالوگاند.
در کافه ستاره این جنون را مثال میزنی؟
آره. قتل میکند. کیسههای طلای دزدی شوهرخواهرش دستش است. دو سه تیکه طلای خواهرش را میخواهد و منظور دیگری ندارد. به رفیقش پناه میآورد. «دریغ و درد که تا این زمان ندانستم که کیمیای سعادت، رفیق بود رفیق.».
مرگ عزیز، سخته، ولی مرگ رفیق بدجوری است. رفیق، جایگاه خوبی دارد. میرود پیش رفیقش. میرود پیش اعتماد، اطمینان، میرود پیش ابراهیم؛ ابی. و ابراهیم آن بالای پشتبام، زیر برف و باران، مشغول معشوق است.
همین حرفهایی که الان دربارة این سکانس تعریف میکنی، سر کار هم صحبت میکنی یا نه بازی خودت را میکنی؟
نخیر... نخیر... بازیاش میکنیم. جای حرف زدن نیست. به قول «فلینی» تو یا بازیگری یا بازیگر نیستی. پس اگر بازیگر بودی فقط باید بازیاش کنی همین.
به کارگردان اجازه میدهی به تو بگوید بد بازی کردی؟ حتی اگر تو از آن پلان راضی باشی؟
معلومه... باید بگوید. من اصولا برای کارگردان بازی میکنم. کارگردان و خودم. باید تو خودت را بسپری دست کارگردان.
براندو هم همین کار را میکرد؟
براندو هم همین کار را میکرد. مگر میشود نکند. تو این را به عنوان یک بازیگر میفهمی که حمید نعمتالله، کارگردانی بلد است. سر تعظیم فرود میآورم در برابر سلیقهاش.
تا به حال شده با کارگردانی کار کنی که سلیقهاش با تو جور نباشد؟
بله. و او فهمیده که سطح سلیقهمان با هم متفاوت است. و من به او اطمینان خاطر دادم و او هم اعتماد کرده. سلیقهام را که مطمئن هستم از او بالاتر است را بهاش تزریق کردم. مثال دارم و اسم نمیآورم. چون دل نازنینش ممکن است برنجد.
برگردیم به همان سکانس که تعریف میکردی؟
خسرو آدم کشته و میبیند که ابراهیم مشغول معشوق است. میرود بالای دیوار که از ابراهیم کمک بخواهد، و میبیند خود ابراهیم روی آتش است. چه آتشی. آتشش سرد اما سوزاننده است. میسوزد ولی گُر نمیگیرد. این یک لحظه را میبیند و آن فشار که دستش غلطیده شده به خون.
میخواهد بگوید ابی... ابی... بیخیال میشود سرش را میاندازد پایین. دوباره میآید بالا و میبیند فشار این طرف قویتر است، فشار مرگ. میگوید: «ابی... ابی...» شما آن پلان را نگاه کن. برای من، الان جنون وجود دارد. بقیه هم بازی میکنند ما هم بازی میکنیم. صحنه، صحنة جنگ است.
باید بجنگیم تا در بیاید. بازیگرانی داریم که با عشق میجنگند و نزاعشان عاشقانه است. مثل خسرو شکیبایی. خسرو شکیبایی بدون جنگ و دعوا بازیگر است. بیاصطکاک. بیتصادف با عناصری مثل مولکولهای هوا بازیگر است. هامون. مثل یک عسل که از قاشق میچکد روی نان، هامون همانجور شکر ریزان است.
شما لطف کنید در نقش حمید هامون یک بازیگر دیگر را بگذارید. نمیشود. بدون نزاع و بدون اصطکاک، فقط خسرو شکیبایی. حالا من چرا دست و پا میزنم؟ به خاطر این که عقدهها فراوان و سرکشیها بینتیجه و زندگی گاهی اوقات سرد و بیرنگ و لعاب و عشقها نافرجام و کیسه تهی و خانه بیخانه و مرکب بیمرکب و نفس بینفس.
در جوانی کم میآورم. زانوهایم نمیکشد. نه زانوی روحم. نه زانوی معنویام. بلکه مفاصل جرمیام که با آن راه میروم. یکهو فکر میکنم مصاحبه بینتیجه است. یکهو حوصلهام سر میرود.
جالب بود که یک بازیگر را اینگونه قبول داری، خسرو شکیبایی را. آخر براندو هیچکس را قبول نداشت.
آخر براندو خودش غول بازیگری است. خود بازیگری است.
واقعا کسی را قبول نداشت؟
چرا، قبول داره. او دربارة آلپاچینو و جک نیکلسون میگوید.
آره ولی با ترحم میگوید.
حق دارد. حق دارد. براندو از عناصر لاینفک سینما است.
یادم میآید وقتی برای اولین بار فیلم را در جشنواره دیدم و سکانس دعوا رسید، احساس کردم با تمام وجود بازیگر مقابل را کتک میزنی و هیچ کلک و گولزدنی در کار نیست. برای این صحنه ضربهها واقعی بود؟
تا یک حدی. ولی بعدش آگراندیسمان میکنیم. سر آن سکانس نگاتیو نداشتیم و سامان مقدم گفت نگاتیو ندارم، شب آخر فیلمبرداری هم بود. گفت با چوب بزن شیشه جلو را خرد کن، بعد با همان چوب بزن شیشه بغل را بشکن و شاهرخ را بکش بیرون. ضربه دوم را با چوب زدم به شیشه جلو، چوب از دستم پرید. دیدم چارهای ندارم با مشت زدم به شیشه بغل، دیدم نشکست و با پا زدم شکست. چه بهتر که چوب از دستم پرید. اتفاقی بود. و من تعقیبش کردم.
واکنش سامان بعد از این صحنه چه بود؟
عالی.
چون احتمالا اگر هر کسی دیگر بود و چوب از دستش میافتاد، کات میداد تا چوب بیاورند و دوباره صحنه را بگیرند.
بله، و تازه اینجا بازی برای من شروع میشود. من منتظرم وسط آسمان آبی، یکهو ابر سیاه بیاید و باران بگیرد و تازه بازی شروع میشود.
یعنی وقتی ابزار از بازیگر گرفته شود تازه بازی شروع میشود؟
نه، ابراز گرفته نشود، ولی عناصر جدیدی اضافه بشود. یعنی پروردگار متعال کادویی بدهد و من کادو را باز کنم. چوب از دست من به سبب ناشیگری کنده نشد. هدیه خداوند بود. کنده شد و من دنبالش کردم. گفتم خب، حالا واقعا اگر چوب از دستم میپرید چی؟ حالا با لگد میشکنماش. با مشت زدم دیدم نمیتوانم. با لگد زدم و...
اگر پایت میشکست چی؟
میشکست که میشکست. ولی پای من که نمیشکند. اینقدر را بلدم. دست شاهرخ فروتنیان برید خیلی ناراحت شدم.
تو توجه نکردی اگر آن لگد را بزنی، شیشه توی صورت شاهرخ فروتنیان خرد شود و...
دیگه دیگه... پیش میآید. در سینما همهاش بازسازی نیست. بعضی وقتها در دلش یک شعلههای ظریف زندگی هم پیدا میشود.
از این هدیه پروردگار، در کارهای قبلی هم اتفاق افتاده بود؟
بله، بسیار زیاد. من یک کار یکی دو روزهای را در کنار کیارستمی بودم. روزی که با ایشان رفتم برای اخذ یک پلان، سوژهای به من نگفتند. کلمة هدیه را از ایشان یاد گرفتم.
همان روز که رفتیم، داستانی در کار نبود. یک چیز کلی شنیدم و ایشان گفتند اینها را دنبال کن. و من هر بار دنبال کردم. و هر بار از کیارستمی تشویق شنیدم. و آن روز برای من مصادف بود با یک سال کار جلوی دوربین همة کارگردانها.
دقیقا چه اتفاقی افتاد که کیارستمی داستان هدیه را گفت؟
در حین فیلمبرداری اتفاقهایی میافتاد که ما پیشبینی نمیکردیم. آنها همه عالی بودند. عالی. بعد از فیلمبرداری در ماشین، شروع کردیم تمام روز را مرور کردن. ایشان به محمود کلاری گفتند: محمود، بعضی وقتها، خدا یک چیزهایی را به تو کادو میدهد و تو از قبل نمیدانی.
در کافه ستاره، شعر بازیگری کدام صحنه بود؟
همان سکانس قتل و پناه آوردن به رفیق. شعر بازیگری چیز دیگری است. شما نگاه کنید در فیلم «زنده باد زاپاتا» آنتونی کوئین میمیرد براندو (زاپاتا) میرود بالا سر جنازة برادرش. دستهای آنتونی کوئین را حلقه میکند پشت گردن خودش. انگار که آنتونی کوئین دست انداخته به دور گردن زاپاتا. شعر یعنی این... مردهای به زندهای آویخته. او از این کارها بلد است. معجزة او به ما شکلات میدهد. اما شکلاتی که صاحب سلیقه را سیر میکند.
با همة این حرفهایی که میزنی ولی یکبار گفته بودی برایم پیش آمده که به خاطر پول، بازی در کاری را قبول کنم.
مگر براندو این کار را نکرده. ولی از ارزشهای بازیگریاش کاسته شده؟ مارلون براندو از بیپولی بیشتره. از پولداری هم بیشتره.
انگار، خیلی دوست داری مثل براندو باشی؟
نه، نه، اصلا... من شعر خودم را میگویم. شعر بازیگری.
برای حامد بهدادی که از شعر بازیگری سخن میگوید و اینقدر برای بازیاش ارزش میگذارد، ممکن است سر قرارداد برای یک میلیون، دو میلیون چانه بزند؟
بله، بله... این که چیزی نیست. سر صد هزار تومان. چرا چانه نزنم. اتفاقا بخش کثیفش همینجاست.
خبر مرگ براندو برایت چگونه بود؟
مثل خبر مرگ براندو بود.
گریه کردی؟
بله، من برای مرگ آنتونی کوئین هم گریه کردم. اما آن کسی که یک زمین خریده و الان شده فلان میلیارد تومان و هنوز در مقام پستی به سر میبرد، خوشحال میشوم وقتی میمیرد. خوشحال. فکر میکنم یک کفتار نزولخوار مال مردمخور کمتر، بهتر.
حامد بهداد در زندگی واقعی هم همینطور پر انرژی است؟
وقتی که میخواهم چهار تا کلمه حرف بزنم منِ کم، خب باید انرژی بگذارم. ولی در مواقع عادی آرامترم. من با رفقا باشم مدام میخندم و...
فکر نمیکنی یک وقتی روند زندگی طوری پیش برود که مجبور بشوی در هر کاری بازی کنی و دست به هر کاری بزنی؟
بالاخره یک کاری میکنم. دلی زندگی میکنم.
به غیر از بازیگری شغل دیگری هم داری؟
اصلا. من فقط یک بازیگرم. من هیچ وقت از هیچ شغلی درآمد نداشتم، جز بازیگری. چون نتوانستم. همه کاری کردم، ولی پول درنیاوردم.
من در زمان دانشجویی باید خرجم را درمیآوردم. ولی در نمیآمد من فقط مرحله رد میکردم و تا رسیدم به رامبد جوان. دوست با معرفتم که خودش هم سختی کشیده. که نه تنها خودش عدد صفر را تبدیل به یک کرد. بلکه کمک کرد که من هم بتوانم صفر را به یک یا هر عدد دیگری تبدیل کنم.
تا به حال شده بروی سینما و واکنش تماشاگران نسبت به بازیات را ببینی؟
نه، من سینما نمیروم که واکنش آنها نسبت به بازیام را ببینم، من برای خودشیفتگی میروم تا خودم را ببینم و لذت ببرم.
این همه اعتماد به نفس و غرور، برایت دشمن درست نکرده؟
مرد باید دشمن داشته باشد. دشمن خیلی سخیفه. قسم، به شرافت تکتک آدمها، قسم دشمن خیلی سخیفه. من بارها و بارها بدخواه داشتم. چرا باید سؤ تفاهمی به وجود بیاید وقتی که صداقت یارمنه «من از سوزنی چه ترسم، وان ذوالفقار با من».
دوست داری مقابل چه بازیگری بازی کنی؟
بازیگری که بازیگر باشد.
اگر بد باشد چطور؟
من بازیام را میکنم. اتفاقا من همیشه میگویم بازی کردن مقابل پرستویی و شکیبایی و... سادهتر است. من از بازیگران بزرگ یاد میگیرم. کمک میخواهم. اسمش بازی است. جنگ که نیست. تو مقابل خسرو تسلیم بشو، با لبخند از او خواهش بکن. ببین چه اتفاقی میافتد. رضا کیانیان همینطور. چون بازی برایشان «اولی» است. آنها خود بازی را دوست دارند.
اگر طرف مقابلت بازیگر نباشد تو در مقابلاش چه کار میکنی؟
کلید مغزم را سوئیچ میکنم و از نعمت بازی خودم محرومش میکنم. یک چکه شکر بهاش نمیدهم. میفرستمش به خشکسالی. اما اگر دوزار طلبگی نشان بدهد همانطور که خودم مشتاقام، درِ برکه را باز میکنم تا خیس و تر همه جا را بگیرد. گل و بستان به وجود بیاید.